1 . پست ثابت

بعد از 3 سال ُ 1 ماه ُ 3 هفته ُ 1 روز مال هم شدیم  رسمـــی ِ رسمــــی

22 / 2 / 94 شد روز ما  

اردیبهشــــت ، بهشـــــــــتی ترین مـــآه خــــدا 

اینجـــآ میخــــوام از دونــفره هامـون بنویـــسم ، خوشحــآل میشم شما آجــیای گل همراهیم کنین 

توجه توجه

زین پس مرا در بلاگفا دنبال کنید

اینم آدرس banooye-shenelpoosh.blogfa.com

تولد شوهرک :)

تولد آقاییم 24ام خرداد بود همون روز ماموریت بود تولدش موند واسه پنج شنبه 

آقایی اینا چهارشنبه غروب برگشتن از ماموریت و صبح پنجشنبه هم گندممون رو زدیم

دیگه تا حرکت کرد بعدظهر شده بود 

منم ظهر رفتم خونه دوستم تا باهم کیک تولد درس کنیم

میشد کیک رو آماده بگیرم ولی خیلی دوس داشتم مثه پارسال خودم درس کنم

بماند که چقد ماجرا داشتیم سر کیک خخخ

اول رو 170 درجه گذاشته بودیم که انگار زیاد بود تا در فرو باز کردیم دیدیم رویِ کیک داره برشته میشه 

ولی داخلش هنو مثه اول شلُ ولِ خخخخ

گذاشتیم رو 150 درجه نیم ساعت دیگه موند ، گفتیم الآنه که بسوزه

ولی تا از قالب دراوردیم برگردوندیمش خوب برشته نشده بود سفید بود  آهاش 

به دوست جانم گفتم بیا دوباره بذاریم تو فر،فقط گریل رو روشن کنیم که یه لحظه حواسمون پیِ صحبت رفت

خخخخ روش سوخت خداروشکر فقط کنجداش سوخته بود که جداش کردیم

خود مغز کیک سالم بود منم دیگه زودتر خدافظی کردم اومدم خونمون تا کیکُ به فنا نداده بودم

خلاصه رسیدم خونه و خودم قَشَن مَشَن کردم تا آقایی رسید

کیک رو هم استتار کامل کرده بودم بویی نبره

مامان از قبل نذر کرده بود آش درس کنه ،گفتیم خالمم بیاد هم تو آش کمک مامان باشه

همم تولد آقایی دور هم باشیم

منم سرگرم افطار درس کردنُ حرفیدن با خاله جان همسری هم غررر که چرا منو تنها میذاری همش

آخرم ترسیدم از اتاق بیاد بیرون مرحله خامه کشی رو ببینه خخخ به زور گفتم 

خسته ای خسته ای بگیر تا افطار استراحت کن بخواب 

بعد هم با خیال راحت با خالم کیک رو خامه زدیم 

دیگه بعد فیلم شبکه دو تولدبازیمون شرو شد

همسری گرم فوتبال و صحبت با باباجونم و شوهرخالم بود که یهو من با کیک ظاهر شدم

اون لحظه دیدنی شده بودددد لبخند،ذوق،تعجب همه تو صورتش مشخص بود

و من چه کیف کردم که نقشم خوب پیش رفته و تونستم غافلگیرش کنم

آرزو کرد،شمع فوت کرد،کیکُ برید،یه عالمه عکس گرفتیم و خندیدیم 

واقعا خوش گذشت حتی بیشتر از پارسال 

چقدررر آقایی ازم تشکر کرد میگفت فکر کردم چند روز از تولدم گذشته دیگه تولد خبری نیست

ای من به قربان شما برم آقای خونم 

خاله همسر واسه احیای 23ام مراسم داره قراره منم برم ولی دقیق نمیدونم کی

دوس دارم یکی از شبای احیا رو شهر خودمون باشم برم مصلی 

امیدوارم تو این شبها بهترین اتفاقا برامون رقم بخوره 

التماس دعا آجیای عزیزم

ماموریت :(

اولین ماموریت آقاییم اونم یک هفته

میگه خانم چی بردارم؟؟ منم چیزایی که فکر میکنم لازمش شه رو لیست کردم عکس گرفتم ازش فرستادم تلگرام

همچین خانم نمونه ای هستم بنده 

دلواپسشم هستم تازه 

این هفته تولد آقاییم بود قرار بود آخر هفته بیاد دیار خانمیش 

به امید خدا صحیحُ سلامت بره و برگرده 

مادرشوهر اینا شالی ها رو نشا کردن همشم میگن اینا برنجای عروسیه 

واقعا شالیکاری خیلی سخته این چند روزی که خونه مادرشوهر بودم میدیدم دیگه

از صبح زود تا غروب درگیرش بودن 

کالاهای بزرگ جهازمم هنوز نخریدم گذاشتم نزدیک عروسی 

+ مهربانو کجایی یه خبر از خودت بده دختر

++ واسه خانومچی هم دلم تنگ شده 

+++ نماز و روزه هاتونم قبول دوستای گلم

این ماهیای نازو ببینین قشنگن ؟؟ بعدا میخام واسه حموم یا دستشویی سفارششون بدم

ببشید دیه حجم عکسو کم نکردم 

خبر خوش

امروووووز اولین روز کاریه همسری

خدایاااااا شکرت شکرت

خوشحالممممممم

تو اداره مخابرات بعنوان مهندس شبکه

خدایا جان ممنونممممممممم

دوس داشتم این حس خوبمو با شما شریک شم

همش که نباید بیام بگم برام دعا کنین برام دعا کنین

امیدوارم همه به خاسته های قلبیتو برسین عزیزای دل

سه شنبه قبلی رفتم دیار همسرجان که سالگرد عقدمون پیش هم باشیم

بین راه بودم که آقایی زنگ زد خاله و آبجی اینا میخوان برن خونه مادرشوهر آبجی که از کربلا اومده ما هم بریم؟؟

گفتم نه ولش کن  نریم که بعد دیدم شوهرِ خواهرشوهر زنگ زد که شما هم بیاین دور همیم آخر شب برمیگردیم

دیگه گفتم باشه و یه شهر جلوتر پیاده شدم که بیان دنبالم 

یه جاده فوق العاده پیچ پیچی از رفتنم پشیمون شدم خیلی هیجانی بود 

موقع اذون وضو گرفتیم رفتم مسجد محل، تولد حضرت ابوالفضل بود 

خواهرشوهرم نذر داشت کیک درس کرده بود به منم گفت اولین باره اومدی این مسجد نیت کن ایشالا برآورده میشه

که من قبل اینکه خواهرشوهر بگه نیت کرده بودم بهله ایشالا حاجتم برآورده شه یه چادرنماز میبرم مسجدشون

والا از بس نذر و نیت میکنم که دیروز گرفتم تو دفترچم یادداشت کردم بالاخره به گردن آدم میمونه دیگه

بعد شام حرکت کردیم وای چه رعد و برررقی میزد یه لحظه همه جا روشن میشد حالا تو اون جاده 

خولاصه که بخیر گذشت منکه چادرمو تا پایین رو صورتم کشیده بودم سرمم رو شونه شوهرک بود 

چهارشنبه ینی 22اُم هم غروب به اتفاق آقایی رفتیم بیرون  :) خیابون گردی :)

آقایی گفت شام بخوریم که قبول نکردم اصلا از وقتی مسمومیتهای غذایی برام پیش اومده انگیزه غذای بیرون ندارم ایششش

رفتیم خونه و کادوشو بهش دادم یه شلوار کتان براش گرفته بودم آقایی هم نقدی حساب کرد کادومو

آقایی جانمان سرماخورده بود چند روز قبلتر دیگه ترجیح دادیم بجای کیک خامه ای پرچرب کیک یزدی بگیریم

به همین سادگی به همین قشنگی سالگردمون پیش هم بودیم و چقدم چسبید و خوش گذشت ^_^

شنبه هم آقایی منو تا خونه رسوند و خودش رفت

مامان حالش بهتره خداروشکر ، قرصاشو مصرف میکنه ولی یکم بدنش بی حاله و دراز کشیدس

تموم کارای خونه با منه از صبح که میرم تو آشپزخونه تا 1نیم 2 همینطور سرپام

چهارنفر بیشتر نیستیما امااااا

داداش جان که بینهایت بدغذا تشریف دارن معضلی بسیوووور بزرگی ست

اینجوری میشه که دومدل غذا از طرفی هم واسه مامان کم نمک 

ایشالا که خدا به همه سلامتی بده

شوهری هم دنبال کارای خونس پروانه ساخت و اینا نمیدونم تا سال بعد موقع عروسیمون  آماده میشه یا نه 

این روزام زمزمه های مادرشوهر میاد که پاییز عروسی بگیریم منم گفتم نه تا کار آقایی درس نشه نه 

دعامون میکنین مگه نه 

سلام بچه ها :) خوبین ؟؟ خوشین ؟؟ خداروشکر

این چند وقت که نبودم خیلی درگیر بودم ولی با گوشی دنبالتون میکردم

اگه یادتون باشه قرار بود عروسی دوست شوهرک بریم

بماند که حین خوشگلاسیون آقایی جان همپای من بود دم آیینه و میپرسید این چیه اون چیه 

حاضر بودیم تا خاله مهربونُ شوهرش بیان دنبالمون که گفتم برم wc

رفتن همانا و دیدن مارمولک خان هم همانا ایششششششششش

منم شدییییید ینی هر چی بگم کمه از مارمولک وحشت دارممممم از بس جیغ زدم آقایی بدو اومد ببینه چیشده

اصلا بعدش از بس جیغ جیغ کرده بودم بیحال شدم میگفتم عروسی نمیام خودت برو

عروس هم خوشگل نشده بود خودم خوشگلترم بهله 

یه هفته ای هم نوشهر، خونه عمه جانم مهمونی بودیم خوب بود خوش گذشت

از خونه عمه که اومدیم مامانم مریض شد 

مامان که اصلا سابقه بیماری فشار نداشت و همیشه فشار پایین بود فشارش تا 16 رفته بود

خیییییلی نگرانش بودم خیلی  همش  یواشکی سر نمازم  گریه میکردم و براش دعا میکردم 

همش فک میکردم من طاقت ندارم واسه چی راه دور ازدواج کردم 

ایشالا همه مادر و پدرا صحیح و سلامت باشن واقعا هیچ نعمتی بهتر از سلامتی نیست

هفته قبل که مامان همینطور استراحت بود و کارای خونه با من

برعکس دستگاه فشارم خونه نداریم،روزی دو سه بار میرفتیم درمانگاه واسه کنترل فشار

دیگ دکتر قرص فشار دادش مصرف میکنه یکم بهتره مامانم خداروشکرخداروشکر 

چهـــــــآرشنبه سالگرد عقدمونه اولین سالگردمون 

وااااااای خدا یکسال گذشت چقد زود

و این روزا زمزمه های شوهرک که کی عروسی کنیم

ایشالا قضیه کار جور شه خسته شدم یکم دعامون کنین مهربونا

من از شغل آزاد بدم میاد وگرنه اقایی میتونه تو زمینه رشته دانشگاهیش فعالیت داشته باشه 

نمیدونم والا میگم یه چند وقت دیگه دنبال کار باشه اگه نشد بره سراغ شغل ازاد

تا ببینیم خدا چی میخاد توکل به خداش 

اینقد این روزا جسم و روحم با حدیث کسا عجین شده که مطمئنم حضرت فاطمه هر چی به صلاحمون باشه کمکمون میکنن

ختم چهل روزه حدیث کسام دیشب تموم شد ایشالا حاجتم براورده شه 

این یه دونه عکسم از خریدایی که از نمک آبرود داشتیم واسه خونه خودمون 


اون دو تا خرگوشا جای تخم مرغ هستن

آقای خروس نمکدون میباشن

اون یکی هم که روی درش گل داره واسه زعفرون گرفتم کوشولوئه

اون فانوس ایکیا

اون خرگوشه ام دستمال سفره

قوطی فلزیارو هم گرفتم واسه آرد،نبات ،چای کیسه ای

سیب زمینی هم که پوست کن هستش

عاشقشونمممم

من از خریدشون ذووووووق آقایی متعجب و همش کاربردشونو میپرسید


روزمره جات

امشب عروسی دعوتیم فک میکردم فقط منو آقاییم دعوتیم

که کل خاندان شوهر دعوتن خخخخ ایششش

کلاس قرآن اسم نوشتم از همونا که سطحهای بالاترش وارد تربیت معلم میشی 

خیلی وقت بود تصمیم داشتم شرکت کنم که خداروشکر شاخ غول شکسته شد و اسم نوشتم

دو روز در هفتس،از هفته آینده شرو میشه،فهلا تجوید مقدماتیم

اینجابوشهری داریم؟؟بانک صادرات استخدامی زده و شهربوشهر شرط بومی نداره

میخام بدونم آقاییم ثبت نام کنه ینی بایدبره اونجا امتحان بده؟؟

یا هر کی شهرخودش،اگه قبول شه واسه مصاحبه فقط باید بره اونجا؟؟

و اینکه دیروز یکی از دوستای گل وبلاگی رو دیدم،همشهری ایم

خییلی اتفاقی ،شاید بشناسینش،فرزانه جون که عروسیشم آخر هفتس

عکسشو تو پیج اینستاش دیده بودم ،دیگه رفتم  پیششو احوالپرسی ،ایشالا خوشبخت بشی دوستم

یه تل خوشگلم خریدم واسه امشب،طلاییه یه پروانه نازم گوشش داره

دیگه همینا فهلا دوستای قشنگم

کسی منو میشناسه :D

سلام امیدوارم تعطیلات خوب بوده باشه و عید خوش گذشته باشه

دیگه دارم از لیست دوستاتون خط میخورم نه

اصلا یه دلیل واسه ننوشتنم تنبلی تو کامنت گذاشتنه

که شما میاین پیشم و منه بی تلبیت میام اباشکی میخونمتون و کامنت نمیذارم

بعدم حس عذاب وجدان میگیرم و پژمرده میشم دیگه آپ نمیکنم 

دوس دارم بنویسم مثه قبل با همون دوستای سابقم که از اول اول منو میشناسن 

ولی نظراتو ببندم که ازین حس عذاب وجدانه راحت شم 

پست بعدی به روایت تصویره  کلی عکس دارم براتون 

نود و چهار دوست داشتنی

سالی که گذشت پر بود از اتفاقای خوب و قشنگ

اتفاقایی که چند مدتی بود انتظارشو میکشیدیم

فروردینی که شیرین و پراسترس بود اولین دیدار خانواده هامون

اردیبهشت بهشتیِ من ^__^

نهم اردیبهشت ازمایش خون ،خریدای بله برون و بالاخره وصال شیرینمون روز عقدم بیســـتُ دوم اردیبهشت

فردای عقدمون رفتیم مشهد ،مبعث پیامبر تو حرم حال عجیبی داشت ناب و امیدوارم تکرارشدنی :)

آخرین روز اردیبهشت هم جشن عقدمون بود فوق العاده بود

خردادی که تولد شوهرکم بود،جشن تولد مخفیانه ای که بینهایت سورپرایز شد تا وقتی کیکو بیاریم بچم همش تو شوک بود

اولین ماه رمضونی که افطار و سحر پیش هم بودیم

به دنیا اومدن اولین خواهرزاده شوهریم و چشیدن طعم زندایی شدن

باردارشدن خواهرشوهر یک بعد از 12 سال انتظار :)

شهریور ماهی که روز تولدم مریض شدم و چه حس قشنگی بود نجواهای عاشقانه همسریم و دلداری دادنش واسه بهبود حال بدم

مهرماهی که اولین عید غدیر رو باهم تجربه کردیم حس خوب عروس فاطمه زهرا بودن

 اولین محرم تو شهر اقاییم و دیدن مرد زندگیم تو دسته های سینه زنی بینظیـــــــر بود بینظیر

شب یلدای قشنگ ما بلندترین شب سال کنار همسری

آذرماهی که ثبت نام کردیم تو مراسم ازدواج دانشجویی 

و هشت بهمن دوباره مهمون امام رضا شدیم 

اسفند ماهی که سربازی آقاییم تموم شد و وارد مرحله جدیدی شدیم ینی کار و نزدیک شدن به همخونه شدنمون

البته این وسطا یه سری دلخوریا و ناخوشیا و بروفق مراد نبودن هایی هم بود که خب مسلما طبیعیه

خدایا شکرت بخاطر اینهمه اتفاق ناب

خدایا سال جدید برای همه پر از اتفاق های ناب تر باشه 

پر از حس های خوب و قشنگ

دوستای گلم موقع تحویل سال بیادتون هستم تعطیلات عالی بگذره 

از هفت اسفند تا هفدهم

سلام عزیزان دل

هفته ای که گذشت خیلی شلوغ بودم فقط با گوشی میومدم زودی پستاتونو میخوندم و از حال و احوالتون جویا میشدم

جمعه ای گذشته ( جمعه قبلی رو میگما ) خونه تکونی از اتاق من شروع شد

فرشارو هم جمع کردیم دادیم قالیشویی الهی خیر نبینن که خوب نشستن دوباره برگشت دادیم قراره دوباره بشورن

دقیقه نود رفتیم رای دادیم اخه همش درگیر اتاقم بودیم خخخخ

یکشنبه اینا بود که با مامان آشپزخونه رو شروع کردیم کاری بس طاقت فرسا بود در جریان هستین دیگه

تااااا اخرای شب طول کشید خسته و کوفته شدیم

یه روزم با مامان رفتم بازار که روسری و کفشموبگیرم که اصلااز کفشا خوشم نیومد فقط روسری گرفتم

صبح یه روز دیگم با خاله و مامانم رفتیم که پلوپز بگیرم با گوشکوب برقی

که آبمیوه گیری گرفتم باگوشکوب برقی ، سفید گرفتم برقیامو ^_^

اصلا من علاقه خاصی به گوشکوب برقی دارم اینقدذهنمو درگیر کرده بود که فک میکنم همه لوازم برقیامو گرفتم تا این حد

دو تا پارچه هم داشتم که بردم خیاطی دوستم برام سارافن بدوزه یکی یشمی یکیم آلبالویی رنگ

چهارشنبه بعدظهر هم آقایی با مادرشوهر ، خاله شوهر و شوهرخالش اومدن واسه عیدیام

خاله هام و زنداییم هم بودن خوش گذشت جای همگی خالی

بهدشم آقایی اجازمو گرفت منم همراشون اومدم دیار آقایی

یه شب با شوهری رفتیم کفش بگیرم که اینجا افتضاح تر از اونجا بود قرار شد برم یبار دیگه با دقت کفشارو ببینم

از همون شهر خودم بگیرم خخخخ

خواهرشوهرم که نزدیکه زایمانشه دست و پاش ورم کرده دوسه روزی بیمارستان بستری بود طفلکی

دیشبم سر یه سری بحثای خاله زنکی هی غررررر زدم به شوهرک و گوناهی همش گوش داد تا من تخلیه روحی روانی شم

والااااا هرازگاهی ازین غرررررها لازم میباشد بعله

حین غر زدن هم داشتیم میرفتیم درمانگاه که دکتر برام آزمایش چکاپ کلی بنویسه از تیرویید گرفته تا هورمونی و قند و چربی خخخخ

نمیدونم اینجا برم ازمایشگاه یا شهر خودم اخه اینجا حس غریبی میکنم

منم که ترسووووووو حالا شاید فردا برم آزمایش هق هق

جمعه شب با شوهری داشتیم اسم و فامیل بازی میکردیم خخخ چقد متقلب اخه این بشررررر

گفتیم با حرف "ب" شروع کنیم بعد نوبت به رنگ که رسید دیدم نوشته "بلو"

حالا چه قشنگ امتیازشم واسه خودش ثبت میکنه

یه عالمه عکس دارم براتون ولی با لپتاپ آقایی سختمه اخه ماوس لپتاپشو  خودم بردم خونمون خخخخ  ماوس من خراب شده بود

الان من اینقدددد سختمه فک میکنم انگشت ندارم اصلا

اهان یادم اومد خخخ دیشب داشتیم میرفتیم درمانگاه همون حین غررر زدنا خخخ چشمم افتاد به ویترین مغازه پلاسکو

موقع برگشت رفتیم دو تا زیرقابلمه ای طرح گل با دوتا اسکاچ طرح توت فرنگی گرفتم خخخخ تمرکزو دیدین

+امیدوارم مشکل ارزوجان جدی نباشه الهی امین

+ میام پیشتون بزودی نظراتم تایید میکنم

هفته گذشته

پنجشنبه قبل که پستو نوشتم قرار بود فرداش ینی جمعه خونه تکونی رو شرو کنیم

که متاسفانه نشدیکی از هم محلی های مامان که خانم جوونی بود با خانوادشون میرن برف بازی

برف بازی ای که دیگه برگشت نداشت سر میخورن و سَرشون میخوره به سنگ و میرن تو کما

بعد یکی دو روز هم فوت میشن ینی همون پنجشنبه قبل ، جمعه هم مراسم سومشون بود خدابیمرزتشون

خانمه کارمند بانک بودنُ یه بچه هم داشتن عمرش به دنیا نبود دیگه هعی :(

مامان هم که از مراسم برگشت خیلی ناراحت بودو منم دیگه اصرار نکردم واسه خونه تکونی

شنبه قبل هم آقایی اومدش باهم رفتیم شلوار و مانتومو گرفتم اصلا تو فکر مانتوی مجلسی نبودم که آخرشم مجلسی گرفتم

تو فکر رنگ مشکی هم نبودم خخخ که مشکی گرفتم اخه اکثر مجلسیا مشکی ان

فقط موند روسری و کفشم با شیرینی و شکلات و میوه که مثلا از طرف آقاییشون بگیرم

به آقایی گفتم خودم میخوام تزیینشون کنم  میوه اینارو هم خودم از همینجا میگیرم

خاله همسری هم واسه اموات و رفتگانشون  مراسم داشتن دیگه یکشنبه صبح منم همراه آقاییم رفتم

واسه شام مهمون داشتن،موقع کشیدن غذا نکه من کدبانوام (یکم خودمو تحویل بگیرم)گفتن عروس بیاد سر مرغا  

فرداشم آقایی گفت صبر کن ظهر اومدم برسونمت گفتم نه دیگه زودتر برم خونه ،خودم میرم

پنجشنبه هم دوره با دخترعموهای مامانم و خاله هام خونه ما بود 

آش رشته و الویه و کباب مرغ درس کردیم با دسر و اینا ایششش خیلی تشریفاتیش کردن مهم دور هم بودنه دیگه

ما تشریفاتیش نکردیما نفر اول که رفته بودیم چند مدل درس کرده بود دیگه باب شد ایشششش

خونه من در اینده دوره بود فقط نون پنیر سبزی بهتون میدما گفته باشم خخخ

و اینکه دیروز قرعه کشی اسم من دراومد خخخ واسه اولینبار بود اسمم اینقد زود دراومد دومین نفربودم 

حالا مبلغ آنچنانی هم نیستا 

امروزم خونه تکونی رو شرو کردیم فرشارو هم جمع کردیم بدیم قالیشویی که فردا میان میبرن

اتاقمم تموم شد فقط فرش نداره خخخ

هر وقتم فرشارو تحویل بدن مادرشوهر اینا میان خونمون واسه عیدیام 

احتمالا فرشارو سه شنبه چهارشنبه بیارن 

حدود 20 روزی از سربازی آقاییم مونده با 6 ماه کسری خدمتش اینماه دیگه تموم میشه خداروشکر

حالا فشار و استرس دیگه ای که رومون هست موضوع کاره واسمون دعا کنید بچه ها

از آخرای ترم  3 که منو آقایی با همیم خیلی از موانع رو با کمک خدای مهربون پشت سر گذاشتیم

ینی میشه این یه موردم جوری حل شه که اصلا خودمونم متوجه نشیم

درس و دانشگاه ، خانواده هامون ، موضو سربازی و حالام کار 

سر سجاده های نمازتون ما رو فراموش نکنین مهربونا 

بازار

اگه من برم دوباره بلاگفا بنویسم شما ناراحت میشین از بس ازینور میپرم اونور ازونور میپرم اینور 

کسی بلده چطوری قالب بلاگفامو تبدیل کنم به بلاگ اسکای ؟؟؟؟؟؟؟؟

قالب خودمو میخام دلم براش تنگ شده 

دیروز از 9 صبح تو هوای ابری و نم نم بارونی با خالم رفتیم بازار خرید

تا دقیقا یکُ نیم ظهر مشغول گشت و گذار بودیم که نتیجه این شد من کیف خریدم خاله جانمم شلوار و کیف

با شوهرکم قبلا رفته بودم بازار واسه خرید کیف،نشونش داده بودم از چه مدلایی خوشم اومده

حالا قراره شنبه بیاد که مانتو و بقیه وسایلمو بگیرم که بعدا عیدانمو بیارن

خواهرشوهر 1 احتمالا تا اخر اسفند زایمان میکنه و همه سرگرم اوشون میشیم از طرفی هم خونه تکونی

دیگه بهمین خاطر خریدامو باید زودتر انجام بدم

فردا هم به احتمال خیلی زیاد اتاقمو بتکونم اگه مامان جان بگذارن

چون میگن زوده و به دل مامان باشه باید از 25 اسفند شرو کنیم میفرماین دوباره کثیف میشه از الان خونه رو مرتب کنیم

ولی قراره من هی اصرااااار کنم تا این خونه تکونیه شرو شه و زودتر تموم شه

معضل بزرگیه این تمیزکاریه قبل عید اصلا دوسش ندارم

دو سه تا فانتزی جاتم از سایت دایابرگ سفارش دادم به دستم برسه عکسشونو میذارم براتون

+ فری جان امکان درج نظر جدید وجود نداره چطوری رمز بدم بهت پس؟؟؟


مشهد و عکساش

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.