دیروز قرار بود وقتی آقایی از شیفت میاد بعد یه استراحت کوچولو حرکت کنیم سمت خونه ما
که حدود یکساعت ُ نیم از شهر آقایی فاصله داره
هیچی دیگه دیروز که اومد گفتش افطار دعوتمون کردن باید حتما برم
منم یه عالمـــه نق نق ، غرغـــر ، الکـــی گــریه (ازون مدل گریه ها که یه چیکم اشک نمیاد)
که دلم واسه خونمون واسه بابا مامان واسه اتاقم تنگ شده زودتر بریـــــم
بالاخره تصمیم بر این شد که آقایی بره افطار منم وسایل ُ جمع کنم که آخر شب حرکت کنیم
بهشم گفتم آقایی جونم اگ افطارتون داخل ظرف یکبار مصرف بود نخور بیار واسه مَــــنا باشه
گفتش : نه من خجالت میکشم ، من هیچوقت ازین کارا نمیکنم جایی دعوت باشم غذا بیارم
منم گفتم باشه شیکمــــــــــوووووو
آقایی اومد ُ دیدم مامانش میخنده میگه : اوووو ببین چی آورده با خودش
از اتاق اومدم بیرون دیدم بهــــله آقامون سهم افطارش ُ نخورده آورده واسه من
حالا هی مادرشوهر به آقایی میگه : محرم میرفتی مسجد میگفتم
برام غذای تبرکی بیار میگفتی خجالت میکشم حالا اینقد زن عزیـــــز شد
وای که من چقد اون لحظه ذووووووقی شده بودم قند تو دلم آب میشد
بحث یه ظرف غذا نبودا همینکه آقایی مهلبونه من تونسته بود
به شیکمویی و خجالت درونش بخاطر من غلبه کنه یه دنیــــــــــآ برام ارزش داشت
12 نیم بود که حرکت کردیم سمت خونمون
اولین تجربه منو آقایی تو رانندگی ِ شب
تقریبا 2 بود که رسیدیم بعدم سحری خوردیم خوابیدیم
صبح از خواب بیدار شدیم آقایی گفتش معدم یه طوریه
اوهوم دیشب تو ماشین یه عالمه پسته پوست گرفتم دادم خوردش که موقع رانندگی خوابش نبره
پسته هم که گررررم آقاییم حالش بد شد
ظهرم رفتیم درمونگاه یه سِرُم نوش جان کرد حالام یکم بهتره ولی بیحاله
افطار هم خونه خالم دعوتیم اگه آقایی بهتر شه میریم