سلـــــــــــــــآمـ آجیــــآی گل
عیدتـــــــــون مبـــــــــــــــآرکـــــــ
نمــــآز ُ روزه هــآتون قبـــول ِ درگـــآه ِ حق
به امید خدا سال بعد هم صحیح ُ سلامت باشیم
بتونیم ازین مــآه ِ پرفضیلـت نهــآیت ِ استفــآده رو ببریم
فردا آقای همسر خان میاد خونمون هوریـــآ
خو الان دخیخـاً یکهفته ست ندیدمشـــآ
دلم حســـآبی تنگ شده بــرآش
بهدشم ما اینقد در اون دوران 3 سال ُ یکماه همو کم میدیدیم
که یکهفته الان شبیه یکمـــآهه بهـــله
احتمالا بعد از نــآهــآر برمیگردیم دیــآر ِ همسر خــآن
کیک اوچــمزه هم درس کردم
لباسامم جمع کردم پیراهن آقامونم اتو کردم
فردام یه حرکت جدید در گیسوان قرمزم پیاده کنم خخ آقامون سورپرایز شود
حالا همچین حرکتیم نیستا ولـــی خبــــــــ
به نوبه خودش دلبرانه که هست
خخخ یه تیکه جلو موهام ُ ببافم خو آقامون ندیده هنو اینمدلی منو
خولـــآصه که حســآبی قَشَن مَشَن شم
فقط امیدوارم همسر خان دیر نکند و به موقع برسد و مرا به مرز غرغر نکشاند
تـــآزشم این چهــــآرمین ماه رمضون مشترک منو آقاییم ِ بهــله
دیروز تا از خواب بیدار شدم ساعت دو نیم بود
همونطوری دراز کشیده دو سه باری به همسر جان زنگ زدم دیدم جواب نمیده
دیگه نمازمو خوندم ُ قبل قرآن خوندنم گفتم دوباره براش زنگ بزنم
که جواب داد میگم آقایی خان چرا جواب نمیدی نمیگی نگران میشم
میگه : عزیز مگه نمیدونی شوهرت موقع رانندگی تلفن جواب نمیده
وا عزیز کجا داری میری مگه
ترمینالم 5 دقیقه دیگه در ُ باز کن
ووووی من چه غافلگیر شدم
آخه دیشب خاله مامانم افطار همه رو دعوت کرده بود آقایی گفته بود بخوام بیام صبح بهت میگم
این کار آقایی رو خیلی دوس دارم هیچوقت نشده میاد خونمون دست خالی باشه
و این کارش چقد منو جلوی خانوادم سرفراز میکنه
یه جعبه زولبیا بامیه ُ هندونه ُ یه عالمه غوره از درخت انگورشون چیده بود که مامان آب بگیره
یکم لالا کردیم تا 7 اینا بعدم لباسامون ُ اتو کردم با مامان اینا رفتیم افطاری
موقع برگشتم بابا من ُ آقایی رو تا نزدیکای مصلی رسوند خودشونم رفتن خونه که دیرتر بیان
به آقایی گفتم بریم ازین سوپر مارکت ِ پلاستیک بگیریم واسه کفشامون
رفتیم داخل مغازه منکه جذب ژله قلبیای رنگی ِ کوشولو شدم
آقایی هم که رفت سمت یخچال دو تا رانی برداشت
خخخ اصلا پلاستیک ُ فراموش کرده بودیم یهو موقع حساب کردن یادمون اومد
میخواستم رانی ُ باز کنم دیدم عه طعم هلوئه
گفتم اقااااایی جونم اینکه هلوئه دیگه باز رفت اونطرف خیابون پرتقالشو گرفت اومد
آقایی رفت سمت مردا منم سمت خانوما
کنارم یه بچه لج کرده بود میگفت به مامانش بریم داخل حیاط
گفتم واسه اینکه ساکت شه یکی از ژله هامو بهش بدم
یکم دعا دعا کردم ساکت شه این یکی ژله هم سهم خودم شه که دیدم نه باید دندون طمع ُ ازین ژله بکَنم
شکمو هم خودتونین بهله
صبح هم آقایی رفتش چون قبل اذون ظهر باید میرسید شهرشون
حالا داییم زنگ زد که فردا همسریت هس که افطار بیاین خونمون
باز احتمالا فردا بعدظهر آقایی بیاد که افطار دعوتیم
بعد از 3 سال ُ 1 ماه ُ 3 هفته ُ 1 روز مال هم شدیم رسمـــی ِ رسمــــی
22 / 2 / 94 شد روز ما
اردیبهشــــت ، بهشـــــــــتی ترین مـــآه خــــدا
اینجـــآ میخــــوام از دونــفره هامـون بنویـــسم ، خوشحــآل میشم شما آجــیای گل همراهیم کنین
سلام آجیای گلم
امیدوارم این روزا تو دعاهاتون سهمی داشته باشم
مطمئن باشین تو دعاهام جایگاهتون محفوظه
دیشب آقایی خونه ما بود ُ با هم رفتیم مصلی
ازونجایی که داخل مصلی قسمت خانوما و آقایون جداس
دیگه تصمیم گرفتیم محوطه بیرونش بشینیم که کنار هم باشیم
خوندن دوتایی دعای جوشن کبیر
دیگه یک بود که رسیدیم خونه ُ بعدشم لالا
خریدن جهیزیه رو شرو کردما
واااااای از قیمتهای سرسام آور
یکم بیاین از مارک وسایلتون بگین ببینم کدوم مارک خوبه
قابلمه های سرامیکی خوبه ؟؟ استیل چطور ؟؟ من دوسشون ندارم
فک کنم منبعد باید آخر پستام یه نظرخواهی در مورد خریدن وسایلم داشته باشم
دیروز قرار بود وقتی آقایی از شیفت میاد بعد یه استراحت کوچولو حرکت کنیم سمت خونه ما
که حدود یکساعت ُ نیم از شهر آقایی فاصله داره
هیچی دیگه دیروز که اومد گفتش افطار دعوتمون کردن باید حتما برم
منم یه عالمـــه نق نق ، غرغـــر ، الکـــی گــریه (ازون مدل گریه ها که یه چیکم اشک نمیاد)
که دلم واسه خونمون واسه بابا مامان واسه اتاقم تنگ شده زودتر بریـــــم
بالاخره تصمیم بر این شد که آقایی بره افطار منم وسایل ُ جمع کنم که آخر شب حرکت کنیم
بهشم گفتم آقایی جونم اگ افطارتون داخل ظرف یکبار مصرف بود نخور بیار واسه مَــــنا باشه
گفتش : نه من خجالت میکشم ، من هیچوقت ازین کارا نمیکنم جایی دعوت باشم غذا بیارم
منم گفتم باشه شیکمــــــــــوووووو
آقایی اومد ُ دیدم مامانش میخنده میگه : اوووو ببین چی آورده با خودش
از اتاق اومدم بیرون دیدم بهــــله آقامون سهم افطارش ُ نخورده آورده واسه من
حالا هی مادرشوهر به آقایی میگه : محرم میرفتی مسجد میگفتم
برام غذای تبرکی بیار میگفتی خجالت میکشم حالا اینقد زن عزیـــــز شد
وای که من چقد اون لحظه ذووووووقی شده بودم قند تو دلم آب میشد
بحث یه ظرف غذا نبودا همینکه آقایی مهلبونه من تونسته بود
به شیکمویی و خجالت درونش بخاطر من غلبه کنه یه دنیــــــــــآ برام ارزش داشت
12 نیم بود که حرکت کردیم سمت خونمون
اولین تجربه منو آقایی تو رانندگی ِ شب
تقریبا 2 بود که رسیدیم بعدم سحری خوردیم خوابیدیم
صبح از خواب بیدار شدیم آقایی گفتش معدم یه طوریه
اوهوم دیشب تو ماشین یه عالمه پسته پوست گرفتم دادم خوردش که موقع رانندگی خوابش نبره
پسته هم که گررررم آقاییم حالش بد شد
ظهرم رفتیم درمونگاه یه سِرُم نوش جان کرد حالام یکم بهتره ولی بیحاله
افطار هم خونه خالم دعوتیم اگه آقایی بهتر شه میریم
من امروز چقد تشنمــــــه
به آقایی میگم نمیشه یه لیوان آب بخورم باز دوباره روزمو ادامه بدم
میخنده میگه عزیز واسه خودت احکام جدید صادر میکنی
دیشب نزدیکای افطار به آقایی گفتم زنگ بزن از آبجی بپرس ازون سوپی که درستیده بود خونشون دعوت بودیم
چیزی باقی مونده بری برام بیاری اخه خیلی خوشمزه بود
که متاسفانه باقیشو همونشب داده بود به خواهر شوهر دومی
حالا امروز صبح که نه ظهر از خواب بیدار شدم دیدم خواهرشوهر اومده داره برام سوپ بار میذاره
اووووف بوش پیچیده تو خونه کی اذون شه
........................................................................
از بهمن 91 تو وبم مینوشتما همش دود شد رفت هوا
چقد از دوران دانشگاه ُبیرونای اَباشکیمون نوشته بودمــآ هعـــــــی
17 اُم اردیبهشت آقاییشون اومدن واسه بله برون
عکس کادوها و وسایلی که آورده بودن داخل لپ تاپ خودمه برم خونه عکساشونو میذارم
اون مانتویی که برام خریده بودن انگاری کنار جیبش زدگی داشت خواهرشوهر رفت عوضش کنه
که همون مدل ُ سایز ُ نداشتن دیگه بجاش با آقایی رفتیم
یه پیراهن نباتی رنگ که یه کت کوچیکم داشت گرفتیم واسه تو محضر بپوشم
این عکس انگشتر نشونم همونشب بعد بله برون عکس گرفتم که بلاگفا خراب شد نشد بذارم
خب تا اینجا داشته باشین کم کم باقیشم میگم
نمیدونم از کجا بنویسم
این چند وقت کلی اتفاق افتاد اتفاقای خوووووب
از عقدمون گرفته تا مسافرت مشهد فردای عقدمون ، جشن عقدمون ، اولین تولد دونفره آقایی و و و و
میگم همشون ُ سر فرصت
الانم با لف تاف آقامون دارم مینوسم
خواف آلو کنارم لالا کرده خر ُ پفشم هواس
ووووی خدا شکرت نمیدونی چقد منتظر اومدن همچین روزایی بودم
ازونجایی که آقایی یه شهر دیگس من یه شهر دیگه
هر بار که میام خونه مادرشوهر دو سه روزی میمونم
بعد دو هفته جمعه غروب اومدم اینجا ،قرار بود امروز بریم خونمون آقایی هـــی اصرار که بمون بمون
زنگولیدم به مامان گرامیم که مثلا نق نقو بازی دربیارم به آقایی بگه منو بیاره
میبینم میگه مامان جان خوب بمون چهارشنبه میاین باهم دیگه
اینم از مادر جان ما
دیشب افطار خونه خواهر شوهر اولی دعوت بودیم
بهدشم یکم با آقایی رفتیم پیاده روی
چخد شیکمو شدم بهد افطار هی به آخامون دستور میدم رانی میخام،جیگر میخام،موزمیخام
همش اینو میخام اونو میخام
من برممم یکم اذیتش کنم از خواب بیدار شه
+ بانوی مهر ، مهربانو ، بانو ، خانومی ، بچه ها کجایین یه خبر از خودتون بهم بدین