7 .

دیروز تا از خواب بیدار شدم ساعت دو نیم بود 

همونطوری دراز کشیده دو سه باری به همسر جان زنگ زدم دیدم جواب نمیده 

دیگه نمازمو خوندم ُ قبل قرآن خوندنم گفتم دوباره براش زنگ بزنم 

که جواب داد میگم آقایی خان چرا جواب نمیدی نمیگی نگران میشم 

میگه : عزیز مگه نمیدونی شوهرت موقع رانندگی تلفن جواب نمیده 

وا عزیز کجا داری میری مگه 

ترمینالم 5 دقیقه دیگه در ُ باز کن 

ووووی من چه غافلگیر شدم 

آخه دیشب خاله مامانم افطار همه رو دعوت کرده بود آقایی گفته بود بخوام بیام صبح بهت میگم 

این کار آقایی رو خیلی دوس دارم هیچوقت نشده میاد خونمون دست خالی باشه 

و این کارش چقد منو جلوی خانوادم سرفراز میکنه 

یه جعبه زولبیا بامیه ُ هندونه ُ یه عالمه غوره از درخت انگورشون چیده بود که مامان آب بگیره 

یکم لالا کردیم تا 7 اینا بعدم لباسامون ُ اتو کردم با مامان اینا رفتیم افطاری 

موقع برگشتم بابا من ُ آقایی رو تا نزدیکای مصلی رسوند خودشونم رفتن خونه که دیرتر بیان 

به آقایی گفتم بریم ازین سوپر مارکت ِ پلاستیک بگیریم واسه کفشامون 

رفتیم داخل مغازه منکه جذب ژله قلبیای رنگی ِ کوشولو شدم 

آقایی هم که رفت سمت یخچال دو تا رانی برداشت 

خخخ اصلا پلاستیک ُ فراموش کرده بودیم یهو موقع حساب کردن یادمون اومد 

میخواستم رانی ُ باز کنم دیدم عه طعم هلوئه 

گفتم اقااااایی جونم اینکه هلوئه دیگه باز رفت اونطرف خیابون پرتقالشو گرفت اومد 

آقایی رفت سمت مردا منم سمت خانوما 

کنارم یه بچه لج کرده بود میگفت به مامانش بریم داخل حیاط 

گفتم واسه اینکه ساکت شه یکی از ژله هامو بهش بدم 

یکم دعا دعا کردم ساکت شه این یکی ژله هم سهم خودم شه که دیدم نه باید دندون طمع ُ ازین ژله بکَنم 

شکمو هم خودتونین بهله 

صبح هم آقایی رفتش چون قبل اذون ظهر باید میرسید شهرشون 

حالا داییم زنگ زد که فردا همسریت هس که افطار بیاین خونمون 

باز احتمالا فردا بعدظهر آقایی بیاد که افطار دعوتیم