سه شنبه قبلی رفتم دیار همسرجان که سالگرد عقدمون پیش هم باشیم

بین راه بودم که آقایی زنگ زد خاله و آبجی اینا میخوان برن خونه مادرشوهر آبجی که از کربلا اومده ما هم بریم؟؟

گفتم نه ولش کن  نریم که بعد دیدم شوهرِ خواهرشوهر زنگ زد که شما هم بیاین دور همیم آخر شب برمیگردیم

دیگه گفتم باشه و یه شهر جلوتر پیاده شدم که بیان دنبالم 

یه جاده فوق العاده پیچ پیچی از رفتنم پشیمون شدم خیلی هیجانی بود 

موقع اذون وضو گرفتیم رفتم مسجد محل، تولد حضرت ابوالفضل بود 

خواهرشوهرم نذر داشت کیک درس کرده بود به منم گفت اولین باره اومدی این مسجد نیت کن ایشالا برآورده میشه

که من قبل اینکه خواهرشوهر بگه نیت کرده بودم بهله ایشالا حاجتم برآورده شه یه چادرنماز میبرم مسجدشون

والا از بس نذر و نیت میکنم که دیروز گرفتم تو دفترچم یادداشت کردم بالاخره به گردن آدم میمونه دیگه

بعد شام حرکت کردیم وای چه رعد و برررقی میزد یه لحظه همه جا روشن میشد حالا تو اون جاده 

خولاصه که بخیر گذشت منکه چادرمو تا پایین رو صورتم کشیده بودم سرمم رو شونه شوهرک بود 

چهارشنبه ینی 22اُم هم غروب به اتفاق آقایی رفتیم بیرون  :) خیابون گردی :)

آقایی گفت شام بخوریم که قبول نکردم اصلا از وقتی مسمومیتهای غذایی برام پیش اومده انگیزه غذای بیرون ندارم ایششش

رفتیم خونه و کادوشو بهش دادم یه شلوار کتان براش گرفته بودم آقایی هم نقدی حساب کرد کادومو

آقایی جانمان سرماخورده بود چند روز قبلتر دیگه ترجیح دادیم بجای کیک خامه ای پرچرب کیک یزدی بگیریم

به همین سادگی به همین قشنگی سالگردمون پیش هم بودیم و چقدم چسبید و خوش گذشت ^_^

شنبه هم آقایی منو تا خونه رسوند و خودش رفت

مامان حالش بهتره خداروشکر ، قرصاشو مصرف میکنه ولی یکم بدنش بی حاله و دراز کشیدس

تموم کارای خونه با منه از صبح که میرم تو آشپزخونه تا 1نیم 2 همینطور سرپام

چهارنفر بیشتر نیستیما امااااا

داداش جان که بینهایت بدغذا تشریف دارن معضلی بسیوووور بزرگی ست

اینجوری میشه که دومدل غذا از طرفی هم واسه مامان کم نمک 

ایشالا که خدا به همه سلامتی بده

شوهری هم دنبال کارای خونس پروانه ساخت و اینا نمیدونم تا سال بعد موقع عروسیمون  آماده میشه یا نه 

این روزام زمزمه های مادرشوهر میاد که پاییز عروسی بگیریم منم گفتم نه تا کار آقایی درس نشه نه 

دعامون میکنین مگه نه 

سلام بچه ها :) خوبین ؟؟ خوشین ؟؟ خداروشکر

این چند وقت که نبودم خیلی درگیر بودم ولی با گوشی دنبالتون میکردم

اگه یادتون باشه قرار بود عروسی دوست شوهرک بریم

بماند که حین خوشگلاسیون آقایی جان همپای من بود دم آیینه و میپرسید این چیه اون چیه 

حاضر بودیم تا خاله مهربونُ شوهرش بیان دنبالمون که گفتم برم wc

رفتن همانا و دیدن مارمولک خان هم همانا ایششششششششش

منم شدییییید ینی هر چی بگم کمه از مارمولک وحشت دارممممم از بس جیغ زدم آقایی بدو اومد ببینه چیشده

اصلا بعدش از بس جیغ جیغ کرده بودم بیحال شدم میگفتم عروسی نمیام خودت برو

عروس هم خوشگل نشده بود خودم خوشگلترم بهله 

یه هفته ای هم نوشهر، خونه عمه جانم مهمونی بودیم خوب بود خوش گذشت

از خونه عمه که اومدیم مامانم مریض شد 

مامان که اصلا سابقه بیماری فشار نداشت و همیشه فشار پایین بود فشارش تا 16 رفته بود

خیییییلی نگرانش بودم خیلی  همش  یواشکی سر نمازم  گریه میکردم و براش دعا میکردم 

همش فک میکردم من طاقت ندارم واسه چی راه دور ازدواج کردم 

ایشالا همه مادر و پدرا صحیح و سلامت باشن واقعا هیچ نعمتی بهتر از سلامتی نیست

هفته قبل که مامان همینطور استراحت بود و کارای خونه با من

برعکس دستگاه فشارم خونه نداریم،روزی دو سه بار میرفتیم درمانگاه واسه کنترل فشار

دیگ دکتر قرص فشار دادش مصرف میکنه یکم بهتره مامانم خداروشکرخداروشکر 

چهـــــــآرشنبه سالگرد عقدمونه اولین سالگردمون 

وااااااای خدا یکسال گذشت چقد زود

و این روزا زمزمه های شوهرک که کی عروسی کنیم

ایشالا قضیه کار جور شه خسته شدم یکم دعامون کنین مهربونا

من از شغل آزاد بدم میاد وگرنه اقایی میتونه تو زمینه رشته دانشگاهیش فعالیت داشته باشه 

نمیدونم والا میگم یه چند وقت دیگه دنبال کار باشه اگه نشد بره سراغ شغل ازاد

تا ببینیم خدا چی میخاد توکل به خداش 

اینقد این روزا جسم و روحم با حدیث کسا عجین شده که مطمئنم حضرت فاطمه هر چی به صلاحمون باشه کمکمون میکنن

ختم چهل روزه حدیث کسام دیشب تموم شد ایشالا حاجتم براورده شه 

این یه دونه عکسم از خریدایی که از نمک آبرود داشتیم واسه خونه خودمون 


اون دو تا خرگوشا جای تخم مرغ هستن

آقای خروس نمکدون میباشن

اون یکی هم که روی درش گل داره واسه زعفرون گرفتم کوشولوئه

اون فانوس ایکیا

اون خرگوشه ام دستمال سفره

قوطی فلزیارو هم گرفتم واسه آرد،نبات ،چای کیسه ای

سیب زمینی هم که پوست کن هستش

عاشقشونمممم

من از خریدشون ذووووووق آقایی متعجب و همش کاربردشونو میپرسید