سلام  بچه ها...خوبین؟؟سلامتین؟؟

ما هم خوبیم خداروشکر...

شارژ نتم تموم شده و اصلا حس شارژیدن ندارم

یکم با این حس مقابله کنم میام :-) 

دلم واسه همتون تنگ شده یه عالمه

النازخانمی مامان شدنت مبارک

سرور جان خیلی ناراحت شدم ایشالا همه مریضا شفا پیدا کنن

خانمی صبورم به خدا توکل کن،ایشالا بیام خبرای خوب ازت بشنوم

بانوی دی،فاطی،نگین،ناناز،ارزو،خانم خونه و مامان توتی و ... مراقب خودتون و روزای قشنگتون باشین. :-* 

سلام آجیا عزاداریتون قبول باشه 

خب ازین چند روز گذشته بگم

شنبه بعدظهر آقایی جونم اومد ، یه بارون خیلی خوشگلم میومد که هرازگاهی میرفتم دم پنجره اتاقم میگفتم

آقاااایی بیا ببین چه هوای خوبیه وای چه صدای بارون آرامش بخشِِ

شوهرجانم تعجب ازین کارای من خخخ همش گوشزد میکرد سرما میخوری پنجره رو ببند 

قبل خوابم یکم حرفای قشنگ قشنگ زدیمُ کلی برنامه واسه خونه خودمون ^_^

چقد میچسبه وقتی بازوش میشه بالشتت واااااااای خدا شکرتـــــــ 

من واسه اومدن تک تک این لحظه ها ، لحظه شماری میکردم 

گاهی وقتـــآ  موقع خواب  اینقد ذوقِ آرامشِ آغوششُ دارم که اصلا به کل خواب از سرم میپره 

فوق العاده احساساتی هم خودمم بهله 

این چند روزم مادرشوهر،خاله های شوهر،خواهرشوهر زنگ میزنن که چرا نمیای چرا نمیای

تازه عید غدیر بودما بعد میگن اووو خیلی وقته نیومدی دلمون برات تنگ شده

دلتونُ کِش بندازین گشاد شه والـــآ 

دلمم واسه آقاییم یه ذره شده گفتم آخر هفته بیا میگه من تازه بودم خجالت میکشم دوباره بیام

اول قرار بود چهارشنبه برم که تعطیلات خونه مادرشوهر مراسمه اونجا باشم

حالا آقایی دوشب پیش میگه چهـــــآرشنبه دیــــــره که ( همینطوریم دقیقا میکشید حرفارو ) سه شنبه میام دنبالت

باز دیشب میگه خانم بیام دنبالت دوشنبه ؟؟

امروزم میگه خــــآنم به من ربطی نداره من یکشنبه میام تو نیستی انگار یه چیز کمه اعصاب ندارم 

تا الانم که میگه شنبه خخخ

میگم وا آقایی جونم شما که شنبه شیفتی من بیام چیکار خب 

خولاصه اینم از کشمکش ما واسه روز رفتن به دیار همسر جان

حالا احتمالا همون یکشنبه یا دوشنبه بیاد دیگه 

فردام مراسم شیرخواره هاس وای میشه یه روزم من و نینی کوشولوم شرکت کنیم 

خدایا هیچکسُ از نعمت مادرشدن محروم نکن آمین 

دیروزم 22 ام بود ماهگــــ ردمون  ^_^ 5 ماهه که مال هم شدیم 

دلتنگی :(

من دلم واسه آقامون تنگ شده 

یهویی یاد مسافرت مشهد سال قبلمون افتادم همونیکه آقایی هم زودی با دوستاش هماهنگ کردُ اومدن مشهد

دیدن یواشکی همدیگه  تو صحن کوثر کنار آبخوری خیــــــــلی چسبید

چقد دلم میخواد اون خاطراتو بخونم ولی همشو بلاگفا نیست کرد

تو این مسافرت بود که منو مونا همو از نزدیک دیدیم 

دیروز واسه کار بهم زنگ زدن قراره فردا 9 صبح برم ببینم چی میگن 

از یکنواختی و تو خونه نشستن که بهتره

شوهرگرامی دیروز قرار بود بیاد که چون کار یه مدرسه رو گرفته واسه شبکه کردن کامپیوتراش نیومد

یه کوچولو کارش موند که فردا بعدظهر میره انجام میده 

اگه زودتر کارش تموم شه میاد پیشم آخ جون

این چند روزم از دلتنگی چند بار باهاش بداخلاقی کردم  ولی دلم خنک نشدُ

آخرش با ناله بهش میگفتم من دلم برات تنگ شده 

آقایی هم میگفت منم دوس داشتم پیشت باشم ولی کار مدرسه پیش اومد خو

چه هوای خوبی شده آخ جون فصل بارون شرو شد هوریــــآ

النگوهام اصلا خوب درنیومد یکیش که شکست باقی هم کجُ کوله شدن

گفتم ببرم عوضشون کنم یه مقدارم پول بذارم یه تک دست بگیرم

البته اگ آقایی موافقت کنه چون با تعویض مخالفه میگه ازش کسر میشه :( راستم میگه خو

بنظرتون محرم طلا ارزون میشه؟؟

بنظرتون این تک دستای تخم مرغی قشنگترن یا ساده هاش ؟؟


روز عید بابا اینا همراه خانواده خالم اومدن خونه آقاییشون 

مادرشوهر ناهار نگهشون داشتُ بعد ناهار رفتن

غروب هم دوستای آقایی با خانوماشون اومده بودن ، خانم اون یکی دوستش صمیمی بود ولی ازون یکی دیگه خوشم نیومد

بعد اینکه دوستای آقایی رفتن حاضر شدیم بریم عیددیدنی

مامان آقایی هم سیده دیگه خونه خاله ها و بابابزرگ و دایی رفتیم

دیگه آخرم رفتیم خونه خواهرشوهر اولی جدیدا رو اعصابه حوصلشو ندارم 

شنبه غروب آقایی منو رسوند خونه شبم موند فرداش برگشت شهرشون 

دیگه همینا چیزی به ذهنم نمیاد 

دوس داشتم یه چند تا از عکسای آتلیه مونم بذارم که اینجا بلد نیستم

اهان دیروزم واسه یه کار نیمه وقت رفتم که قراره بهم زنگ بزنن

با اینکه حقوق آنچنانی نداره ولی دوسش دارمُ از بیکاری تو خونه بهتره

حالا خدا کنه زنگ بزنن بازم هرچی صلاحمه 

عید غدیر

سلام آجیا

کیا سیدن ؟؟ دستشون بالا 

از دیروز همش بیرونم ، اول خواستم یادبود ِ عید غدیر رو آماده بخرم که دیدم واقعا به صرفه نیست دونه ای 450

بعد خانم فروشنده مهلبون دو تا مدلی که خوشم اومده بود ُ بهم یاد داد 

دیگه از دیشب با مامان داریم درستشون میکنیم

واسه پادگان آقایی هم گفتم جینگولی نباشه بهتره

رفتم کارتشو از چاپخونه گرفتم یه ربان طلایی هم زدم گوشه اش

 

اینم دوتا مدل دیگه ^_^

 

 

اینام در حال آماده سازی :)

 

یه بلوز فیروزه ای رنگ با دامن بلند مشکی با یه روسری ِ تقریبا سبز 

به دوستم لباسمو نشون دادم (دوستمم سیده) میگه تو از ما بیشتر جوگیر شدی سبز پوش کردی خودتو

خخخخ خوبه حالا خودم سید نیستمــآ 

امشبم بگیرم سکه هارو بچسبونم البته یه چند باری هم دستمو با چسب حرارتی سوزوندم 

فردا غروب میرم خونه مادرشوهر که خریداشون ُ با آقایی انجام بدیم منظورم شیرینی اینا 

ایشالا از بعد عید غدیر سرم خلوت بشه بهتون سر بزنم نظراتتونم رسیده فقط وقت نشد تایید کنم

دعـــآ میکنم عید غدیر حضرت علی (ع) یه عیدی ِ جــآنـــآنه به هممــون بده ^_^ آمیییین 

 

خلاصه وار اتفاقای این چند وقت رو میگم براتون 


13 شهریور جشن عقد دوستم بود ُ من و آقایی روز قبلش رفتیم خرید


ازونجایی که شوهر خان بنده دوس دارن من از همون اولین مغازه خریدمو انجام بدم که محاله


وقتی داشتیم میرفتیم بازار با یه حالت مقتدرانه ای فرمودن که خانم جان زودتر انتخاب کن که خیابونم شلوغه حس ازین مغازه به اون مغازه نیس خخ (ساعت 6 غروب )


ساعت 10 شب : خانم تو رو خدا یه چیزی انتخاب کن دیگه پاهام تاول زدن نمیتونم راه برم با یه حالت گربه شِرِکانه خخخ


عکسای آتلیه مون رو هم گرفتیم خوب شدن خوشم اومد ^_^


یه هفته ای هم خونه عمه بودیم خوش گذشت یه عالمه هم کوکی و کلوچه گرفتیم 


یه عروسک خوشتل هم  آقایی از فروشگاه تونل به مناسبت ماهگردمون برام گرفت بنفش گرفتم که به رنگ اتاق خواب آیندمون بیاد 


روز آخری هم که خونه عمه بودیم کیک درس کرده بودم بعد گفتن تولد تو نزدیکتره بیا شمع بذاریم تولد بگیریم برات خخخ


حالا دهونیم شب شمع 24 از کجا پیدا کنیم که آقایی گفتش من الان با کاغذ درس میکنم 


همه دور میز جمع شده بودن میخاستن اذیتم کنن زودتر از من شمعارو فوت کنن وای که چقد صحنه خنده داری بود  


از یه تولد از قبل برنامه ریزی شده هم بیشتر بهمون خوش گذشت 


روز تولدمم هر دومون هم من هم آقایی مریض شده بودیم ازین ویروسا که معده درد ُ حالت تهوع ایناس 


حالا قراره این هفته یا هفته بعدی خونه اقاییشون یه شب دور هم جمع شیم واسه تولدم ^_^


واسه عید قربان هم مادرشوهر اینا اومدن دنبالم ُ برام طبق رسمشون بار آورده بودن(گوشت،برنج،گردو،نان محلی)


شب عید هم که عروسی دوستم دعوت بودیم خوشگل شده بود 


اون یکی دوستمم که واسه یه شهر دیگس دعوت بود دیگه تا ایستگاه اومد بعدم منو آقایی رفتیم دنبالش 


اومدیم خونه مادرشوهر ُ با دوستم حاضر شدیم رفتیم تالار


دوستای دانشگاهیم هستن که همکلاسی ِ آقایی هم بودن دیگه همدیگرو میشناسیم ُ یه جمع صمیمی ای ِ


عید غدیر هم جمعه ست امسال اولین سال ِ عید ُ با همیم کنار همیم 


 

12 .

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

11 . من برگشتم

امروز اومدم خونه 

خیییییییلی بودن پیش شوهری خوش گذشت عالـــــــــی بود 

این چند روزم تا آقایی میخواست بخوابه میگفتم عزییییییز نخواب من دلم برات تنگ میشه 

آقایی میگفت خانم گلم منکه پیشتم دیگه دلتنگی چرا to_take_umbrage.gif

خو چشاشو میبست دلم براش تنگ میشد دیگه قبل خواب اینقد باهم حرف میزدیم 

که من خابم ببره بعد خودش میخوابید 

شبی که تو نم نم بارون رفتیم پارک خیییییلی چسبیــــد بینهـــــایت 

یه بارم یک ُ نیم نصفه شب هوس بستنی کردم اونم بستنی سنتی مخصوص نعمت 

یه شبم حس ِ پیاده روی اومد ُ مسیر خونه خواهرشوهر تا خاله مهلبونه رو پیاده رفتیم 

اونم با کفش پاشنه بلند من خخخخ چه شود 

دوبارم بازار رفتیم تا من چند تا وسیله لازم داشتم بگیرم که فقط موفق به انتخاب مانتو شدم 

آقایی میگفت به اندازه یکسال من ، تو توی این دو روز پاساژ ُ فروشگاه گشتی خخخ 

خواهرشوهر 1 چند وقتیه استراحت مطلقه تا دیروز که جواب آزمایشش مثبت بود 

بعد اینهمه سال داره مامان میشه خداروشکــــر 

قرار شد ظهر که آقایی اومد خونه من بهش بگم بچم ذوقولی بشه 

خولاصه آقایی اومد ُ منم رفتم تو حیاط استقبالش حالا هی اصراااار که زودتر بیا داخل اتاق کارت دارم 

هی میگه بذا دست ُ صورتمو بشورم الان میام باز من اصراااار 

هیچی دیگه اومد ُ منم تصمیم گرفتم با یه ژست منحرفانه خبر ُ بهش بدم 

دستامو دور گردنش حلقه کردم گفتم عزییییز جون یه خبر خوب دارم حدس بزن 

یکی دو تا حدس زد دیدم به نتیجه نمیرسه خخخ 

تو چشاش زل زدم گفتم دارم باز زندایی میشم خخخخ 

مثه فنر از جاش کَنده شد  یه دور ، دور ِ اتاق چرخوندتم گفتش با این ژستای تو یه لحظه فک کردم 

خبر بابا شدنمو میخوای بدی وااااای که چقد خندیدیـــــم پسر ِ شیطون ِ منه دیگـــه 

قراره ده روز دیگه بره سونو دعا کنین خیر باشه آخه یکم وضعیتش اورژانسیه 

خواهرشوهر 2 هم ایشالا یکهفته 10 روز دیگه زایمان میکنه 

راستی اون روز هم که آقایی اومد دنبالم یه تیپ بنفش کُش خوشگل موشگل زدم 

که حســــآبی غافلگیر شد بخصوص با اون گیسوان بافته  

 

10 .

سلـــــــــــــــآمـ آجیــــآی گل 

عیدتـــــــــون مبـــــــــــــــآرکـــــــ 

نمــــآز ُ روزه هــآتون قبـــول ِ درگـــآه ِ حق 

به امید خدا سال بعد هم صحیح ُ سلامت باشیم 

بتونیم ازین مــآه ِ پرفضیلـت نهــآیت ِ استفــآده رو ببریم 

 

فردا آقای همسر خان میاد خونمون هوریـــآ 

خو الان دخیخـاً یکهفته ست ندیدمشـــآ 

دلم حســـآبی تنگ شده بــرآش 

بهدشم ما اینقد در اون دوران 3 سال ُ یکماه همو کم میدیدیم 

که یکهفته الان شبیه یکمـــآهه بهـــله 

احتمالا بعد از نــآهــآر برمیگردیم دیــآر ِ همسر خــآن 

کیک اوچــمزه هم درس کردم 

لباسامم جمع کردم پیراهن آقامونم اتو کردم 

فردام یه حرکت جدید در گیسوان قرمزم پیاده کنم خخ آقامون سورپرایز شود 

حالا همچین حرکتیم نیستا ولـــی خبــــــــ 

به نوبه خودش دلبرانه که هست 

خخخ یه تیکه جلو موهام ُ ببافم خو آقامون ندیده هنو اینمدلی منو 

خولـــآصه که حســآبی قَشَن مَشَن شم 

فقط امیدوارم همسر خان دیر نکند و به موقع برسد و مرا به مرز غرغر نکشاند 

تـــآزشم این چهــــآرمین ماه رمضون مشترک منو آقاییم ِ بهــله 

9 .

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

8 .

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

7 .

دیروز تا از خواب بیدار شدم ساعت دو نیم بود 

همونطوری دراز کشیده دو سه باری به همسر جان زنگ زدم دیدم جواب نمیده 

دیگه نمازمو خوندم ُ قبل قرآن خوندنم گفتم دوباره براش زنگ بزنم 

که جواب داد میگم آقایی خان چرا جواب نمیدی نمیگی نگران میشم 

میگه : عزیز مگه نمیدونی شوهرت موقع رانندگی تلفن جواب نمیده 

وا عزیز کجا داری میری مگه 

ترمینالم 5 دقیقه دیگه در ُ باز کن 

ووووی من چه غافلگیر شدم 

آخه دیشب خاله مامانم افطار همه رو دعوت کرده بود آقایی گفته بود بخوام بیام صبح بهت میگم 

این کار آقایی رو خیلی دوس دارم هیچوقت نشده میاد خونمون دست خالی باشه 

و این کارش چقد منو جلوی خانوادم سرفراز میکنه 

یه جعبه زولبیا بامیه ُ هندونه ُ یه عالمه غوره از درخت انگورشون چیده بود که مامان آب بگیره 

یکم لالا کردیم تا 7 اینا بعدم لباسامون ُ اتو کردم با مامان اینا رفتیم افطاری 

موقع برگشتم بابا من ُ آقایی رو تا نزدیکای مصلی رسوند خودشونم رفتن خونه که دیرتر بیان 

به آقایی گفتم بریم ازین سوپر مارکت ِ پلاستیک بگیریم واسه کفشامون 

رفتیم داخل مغازه منکه جذب ژله قلبیای رنگی ِ کوشولو شدم 

آقایی هم که رفت سمت یخچال دو تا رانی برداشت 

خخخ اصلا پلاستیک ُ فراموش کرده بودیم یهو موقع حساب کردن یادمون اومد 

میخواستم رانی ُ باز کنم دیدم عه طعم هلوئه 

گفتم اقااااایی جونم اینکه هلوئه دیگه باز رفت اونطرف خیابون پرتقالشو گرفت اومد 

آقایی رفت سمت مردا منم سمت خانوما 

کنارم یه بچه لج کرده بود میگفت به مامانش بریم داخل حیاط 

گفتم واسه اینکه ساکت شه یکی از ژله هامو بهش بدم 

یکم دعا دعا کردم ساکت شه این یکی ژله هم سهم خودم شه که دیدم نه باید دندون طمع ُ ازین ژله بکَنم 

شکمو هم خودتونین بهله 

صبح هم آقایی رفتش چون قبل اذون ظهر باید میرسید شهرشون 

حالا داییم زنگ زد که فردا همسریت هس که افطار بیاین خونمون 

باز احتمالا فردا بعدظهر آقایی بیاد که افطار دعوتیم 

6 .

سلام آجیای گلم 

امیدوارم این روزا تو دعاهاتون سهمی داشته باشم 

مطمئن باشین تو دعاهام جایگاهتون محفوظه 

دیشب آقایی خونه ما بود ُ با هم رفتیم مصلی 

ازونجایی که داخل مصلی قسمت خانوما و آقایون جداس 

دیگه تصمیم گرفتیم محوطه بیرونش بشینیم که کنار هم باشیم 

خوندن دوتایی دعای جوشن کبیر 

دیگه یک بود که رسیدیم خونه ُ بعدشم لالا 

خریدن جهیزیه رو شرو کردما 

واااااای از قیمتهای سرسام آور 

یکم بیاین از مارک وسایلتون بگین ببینم کدوم مارک خوبه 

قابلمه های سرامیکی خوبه ؟؟ استیل چطور ؟؟ من دوسشون ندارم 

فک کنم منبعد باید آخر پستام یه نظرخواهی در مورد خریدن وسایلم داشته باشم 

5 . بله برونُ عقد

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

4 .

دیروز قرار بود وقتی آقایی از شیفت میاد بعد یه استراحت کوچولو حرکت کنیم سمت خونه ما 

که حدود یکساعت ُ نیم از شهر آقایی فاصله داره 

هیچی دیگه دیروز که اومد گفتش افطار دعوتمون کردن باید حتما برم

منم یه عالمـــه نق نق ، غرغـــر ، الکـــی گــریه (ازون مدل گریه ها که یه چیکم اشک نمیاد)

که دلم واسه خونمون واسه بابا مامان واسه اتاقم تنگ شده زودتر بریـــــم 

بالاخره تصمیم بر این شد که آقایی بره افطار منم وسایل ُ جمع کنم که آخر شب حرکت کنیم 

بهشم گفتم آقایی جونم اگ افطارتون داخل ظرف یکبار مصرف بود نخور بیار واسه مَــــنا باشه 

گفتش : نه من خجالت میکشم ، من هیچوقت ازین کارا نمیکنم جایی دعوت باشم غذا بیارم 

منم گفتم باشه شیکمــــــــــوووووو 

آقایی اومد ُ دیدم مامانش میخنده میگه : اوووو ببین چی آورده با خودش 

از اتاق اومدم بیرون دیدم بهــــله آقامون سهم افطارش ُ نخورده آورده واسه من 

حالا هی مادرشوهر به آقایی میگه : محرم میرفتی مسجد میگفتم 

برام غذای تبرکی بیار میگفتی خجالت میکشم حالا اینقد زن عزیـــــز شد 

وای که من چقد اون لحظه ذووووووقی شده بودم قند تو دلم آب میشد 

بحث یه ظرف غذا نبودا همینکه آقایی مهلبونه من تونسته بود 

به شیکمویی و خجالت درونش بخاطر من غلبه کنه یه دنیــــــــــآ برام ارزش داشت 

12 نیم بود که حرکت کردیم سمت خونمون 

اولین تجربه منو آقایی تو رانندگی ِ شب 

تقریبا 2 بود که رسیدیم بعدم سحری خوردیم خوابیدیم 

صبح از خواب بیدار شدیم آقایی گفتش معدم یه طوریه 

اوهوم دیشب تو ماشین یه عالمه پسته پوست گرفتم دادم خوردش که موقع رانندگی خوابش نبره 

پسته هم که گررررم آقاییم حالش بد شد 

ظهرم رفتیم درمونگاه یه سِرُم نوش جان کرد حالام یکم بهتره ولی بیحاله 

افطار هم خونه خالم دعوتیم اگه آقایی بهتر شه میریم